يادداشت هاي روزانه
بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم، باشد که نباشیم و بدانند که بودیم
۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه
صندلی
همه چیز را فروختم جز آن صندلی که جای تو بود، شاید آن روز که برگشتی خسته باشی
پستهای جدیدتر
پستهای قدیمیتر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
پستها (Atom)